پایان
خانم پرستار خوش سیما با موهای گره زده ولباس سفید بیمارستانی از صبح چند دفعه مشتی را دیده بود واکنون نزدیک به اتمام شیفت کاریش در بیمارستان بود به کنار زهره آمد مشتی ...
ادامه دارد...
سرانجام به جاده آسفالت رسید شلوغی حرکت اتومبیل ها درون جاده برایش تعجب آور بود گاهی از درون ماشین عبوری کودکی دستش را برای مشتی تکان می داد او هم برای این که دل کودکان شکسته نشود با دستان خسته خود دتی برایشان تکان می داد تا دل آزرده نشوند صدای بوق شیپوری نفت کش توجه مشتی رضا را به خود جلب کرد بعد از چند جیر و جیر و قیج و قیج و یکی دوبار صدای فس فس ماشین بلاخره تانکر نفت کش کنار جاده ایستاد راننده با سیبیل ها کلفت و صورت تیغ تراشیده با پیراهن ماندی گل قرمز سرش را از پنجره نفت کش خارج کرد و گفت : پیرمرد کجا می روی ؟ مشتی جواب داد دخترم مریض است به شهر می روم راننده پیاده شد و در با لا رفتن از پله های بلند و ارتفاع بالای ماشین به مشتی و دخترش کمک کرد تا سوار شوند نفت کش بعد از چند تکان شدید درون جاده قرار گرفت و زوزه کشان جاده آسفالت را در می نوردید و در حین حرکت راننده برای مشتی از جشن شاهنشاهی صحبت می کرد و کمی هم بدوبیرا به شاه می گفت که چگونه نفت را می فروشند و مهمانی برای خارجی ها می گیرند چه گل هایی و چه ظروفی و چه لباس هایی وچه قدر خرج تخت جمشید کرده اند تا شکوه و جلای شاهان هخامنشی را نشان دهند در همین اثنا ...
ادامه دارد...
از قضای روزگار چند روزی بود که زهره بیما شده بود وتوسط پیرزن همه چیز دانی به نام کله فاطمه درمان می شد از زیره جوش گرفته تا گز انگبین و خاک شیر و هفت گل و هرچه در توان داشت اما افاقه ای نداده بود و هرروز بر شدت بیماری او افزوده می شد بلاخره سکینه مادر زهره وکله فاطمه تصمیم گرفتن به مشتی رضا بگویند که زهره را به شهر ببرد فردای آن روز مشتی رضا پالان پاره پوره را برگرده ی الاغ گذاشت افسار بر سرش نهاد و تشک کوچکی بر روی پالان قرار داد و با مقدار پس انداز اندکی که داشت به طرف شهر حرکت کرد هوای لطیف و اندکی خنک صبحگاهان و ستاره های روشن و چشمک زن آسمان اندک اندک در افق نقره ای فام خورشید گم می شد و انوار طلایی خورشید کم کم کم کم از پشت کوه های بلند مقابل افق دید مشتی رضا با لا می آمد و الاغ راه خود رااز میان کوره راه روستا به طرف شهر طی می کرد تن طب دار زهره بدن مشتی رضا را گرم می کرد گاهی زهره چشم خود را باز می کرد ونگاهی به آسمان و صورت مشتی می انداخت و محاسن جو گندمی او را می دید که با قطرات اشک چون شبنم روی گل های داخل باغشان بود هر چند مشتی رضا احساس خود رابیان نمی کرد زهره هم برای احساس همدردی با پدر سرفه های شدید خود را درون سینه حبس می کرد هر چند او رنج و زحمت پدر و ستم کاری ارباب را نمی دانست که چگونه پدرش باید هرروز به ارباب بیگاری دهد و تنها مزد او سرگین های خشک شده ی گوسفندان ارباب برای کرسی زمستان آن ها است و کمی گندم ...
ادامه دارد...