صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 68087
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
دختر پرستار زیبای مسیحی
 هم در کنار زهره حاضر شد بعد چند سوال وجواب خانم پرستار به اطاق خود رفت وبا تعویض لباس خود در حال خارج شدن وحرکت به منزل بود مشتی را صدازد مقداری پول بدون متوجه شدن همکاران به مشتی دادبرگ بستری را گرفت وبه پذیرش داد مشتی با آن پول دختر خود را بستری کرد پزشکان هر کدام به سرعت می دویدند پرستاران تب سنج می گذاشتند وآزمایشگاه نمونه برداری کامل خون وادرارومدفوع ورادیولژی هم مشغول کار خود شد در آن شب تا صبح چندین بار زهره را کنترل کردند .آن شب مشتی داخل سالن قدم می زد تا اینکه دید هواروشن شده ونزدیک است نمازش قضا شود او هر روز صبح با صدای اذان غلام احمد آنگر از خواب بر می خواست اما اینجا هیچ صدایی اورا متوجه نمی کرد بعد وضو گرفتن وچندین بار سوال کردن از پرستار در باره قبله جوابی جز این نمی شنید پیر مرد اینجا فکر مریضی دخترت باش نه چیز دیگر تعدادی هم می گفتند چه می دانیم مشتی روبه پنجره بیمارستان با همان روش قبله پیدا کردن شوع به خواندن نماز کرد که مشاهده کرد که گالش پلاستکی او تا انتهای سالن حرکت کرد خدماتی سالن را طی می کشید چند ضربه هم به مشتی زد ومقداری از شلوار وپیراهن مشتی هم مقداری خیس شد مشتی دعا را در حال حرکت بطرف گالش هایش خواند وآنهارا به پا کرد با بدو بیراه طی کش در یک جا ساکن شد تا جای پای او کف سالن نماد مشتی هم نیم ساعت کنار دیوار ایستاد .حال وروز زهره بهتر بود دوسه روزی بود که خانم پرستار جوان وزیبا به زهره سری هم می زد اما تعدادی زن با همان شکل وقیافه خانم پرستار به عیادت زهره آمدند شرینی مسقطی وپشمک هم آورده بودند تشکر ودعای مشتی نثار آنها می شد یکی از آنها که معلوم بود مادر خانم پرستار است جلو آمد وگفت مشتی ما مسیحی هستیم از ارامنه شهر شیراز هستیم سالها قبل که دخترم کوجک بود بیماری سختی گرفت هر کاری کردیم خوب نشد دکتر ها هم جواب کردند در حالیکه نا امید در خانه منتظر مردنش بودیم برای خرید شیر داخل شهر شدم آن روز عاشورا بود همه مردم سینه می زدند من نگاهی کردم دیدم خانمی با چارقد سبز رنگ در حال ریختن شیر داخل لیوان برای سینه زن ها ست به من هم یک لیوان داد به خانه آمدم وآن را به دخترم دادم دخترم را برداشتم وبه داخل سینه زن ها رفتم واز امام حسین شما شفای اورا خواستم ونذر کردم که هر موقع بیمار گرفتاری بود کمکش کنم واتفاقا دخترم پرستار شد وخدا را شکر گذارم .زهره با هوش سرشار خود این حرف وحدیث ها را می شنید او درس خوان شد ودر روستا شروع به رشد وترقی کرد امام خمینی با همه بزرگواریش آمد وآزادی وآزادگی را به ارمغان آورد کدخدا وارباب وحشمت خان هم فرار کردند زهره در رشته پزشکی قبول شده بود واکنون پزشک ماهری بود که در همان بیمارستان خدمت می کرد با کنجکاوی فراوان آن خانم پرستار را هم که باز نشست شده بود پیدا کرد وبه ملاقاتش رفت ودانست یکی از پسران خانم پرستار در داروخانه همان بیمارستان محل خدمتش کار می کرد .خانم دکتر زهره امروز با کمال متانت وصبر بیماران روستایی وشهری بخصوص آنهایی که فقیر تر هستند را درمان می کند خانم دکتر زهره با ماشین خود ومقداری دارو به روستا های دور دست هم می رود وبطور رایگان به آنها کمک می کند  .آری خداوند منت نهاد ومردم ضعیف را وارثان زمین گردانید ...............................ادامه دهم یانه .............................نویسنده :شریف E-mail: abotlbz@gmail.com

پایان

جمعه شانزدهم 12 1387
دختر پرستار زیبای مسیحی
 علامت قرمز کنار جاده خبر از چیزی می داد که مشتی مفهوم ان را نمی دانست اما راننده متوجه شد و گفت: مشتی هم اکنون به تو نشان می دهم که چگونه پول این مملکت را خرج می کنند در این هنگام تانکر نفت کش از کنار تخت جمشید در حال حرکت بود و با دست به مشتی ماشین ها و چادر های به پا شده را نشان می داد در حالی که مشتی فقط به دختر بیمار خود می اندیشید و چیزی برایش از گفته های او مفهومی نداشت .سربازان کنار جاده   با تابلو خود تانکر را وادار به ایستادن کردند و شروع به جستجوی تانکر کردند و سوال و جواب کردن مشتی حتی بالای تانکر هم رفتند و پلمپ نفت را شکستند و این جا بود که راننده به شدت عصبانی شده بود از آن ها اما مامورین کار خودشان را می کردند و بعد از چندین توهین و فحاشی به راننده دستور حرکت به او دادند تانکر با همه ی وزن سنگین طلای سیاه خود درون جاده قرار گرفت این بار راننده از پلمپ و شکسته شدن گفت وجواب دادن اما بیچاره مشتی مفهوم پلمپ را نمی فهمید فقط برای تایید حرف او سری تکان مداد تا اینکه راننده  به حاشیه شهر شیراز رسید بیچاره مشتی وقتی نگاه به خانه ها می انداخت که حلبی روغن نباتی ساخته شده اند و چادرها وحیوانات را می دید هزار مرتبه خدا را شکر می کرد که روستای ارباب خودش خیلی بهتر از اینجا می باشد در حرکت تانکر نفت کش این منظره ها هم از چشم مشتی محو شد بعد از طی جند خیابان راننده ساختمان بیمارستان را نشان داد و مشتی را پیاده کرد .وارد بیمارستان شد با اندک پولی که داشت ویزیت را گفت وبعد معاینه شدن جهت رادیولژی و بعد آن هم مجدد به آزمایشگاه در این هنگام بود که دیگر پولی نداشت دارو هم نگرفته بود از طرف دیگر دکتر دستور بستری دختر راهم داده بود هیچکس توجهی نمی کرد حتی دخترک را از روی تخت بیمارکش داخل سالن روی زمین خواباندند از طرف دیگر صدای بلند رادیو بود که مرتب فریاد جاوید شاه سر می دادند صدای کف زدن وسوت آنها که سالن بیمارستان را به سر خود گرفته بود صدای فریاد ناهنجار گوینده رادیو که فریاد اقلاب شاه وملت را سر داده بود ومرتب حرف از دروازه های تمدن بزرگ می زد دم از خدمات ارزنده شاه به رعایا دم اصلاحات اراضی وگاهی هم مقداری از سخنان شاه را در باره ترویج وآبادانی وسپاهیان بهداشت وسپاهیان دانش را پخش می کرد .هرچند این سوصدا ها با نگاه ساکت زهره درهم می آمیخت وتب اورا پایین نمی اورد وفریاد دادوبیدادمشتی بادکترو پذیرش بیمارستان پای پاسبان را هم به میان کشید با لباس آبی وزرق وبرق وکلاه ودرجه بعد چند حرکت وکوبیدن مشتی به دیوار باعث شد پیراهن وصله خورده مشتی بر اثر چنگال پاسبان پاره شود وبرای چند دقیقه مشتی زبان به دهن گیرد وشوع به کندن بقیه آویزان شده وصله کند اودر حالی که بادقت داشت وصله آویزان را از آستی خود جدا می کرد نیم نگاهی به زهره انداخت در حالیکه نمی دانست زهره از ابتدا درگیری اورا می دیده هردو نگاه درهم آمیخت وخنده پژمرده زهره زودتر سکوت را در هم شکست ومشتی را هم خنده گرفت وبلا فاصله مشتی وصله را جدا کرد .

خانم پرستار خوش سیما با موهای گره زده ولباس سفید بیمارستانی از صبح چند دفعه مشتی را دیده بود واکنون نزدیک به اتمام شیفت کاریش در بیمارستان بود به کنار زهره آمد مشتی ...

ادامه دارد...

جمعه شانزدهم 12 1387
دختر پرستار زیبای مسیحی
 برای خوراک آن ها و به این خاطر بود که اهالی و مشتی رضا پول نقد سکه و طلا نداشتند و تنها گردن بند سکینه همسر مشتی رضا از تعدادی سنگ سوراخ شده ی یشمی سبز بود که به گردن آویزان نموده بود .سرانجام بعد طی یک روز و نیم حرکت الاغ به سمت شهر به مزرعه ی حشمت خان رسیدند این جا متعلق به پسر ارباب بود و اهالی برای رفتن به شهر می بایست بار و بند خود را در این جا بر زمین بگذارند اگر اهدائی برای پسر ارباب داشته باشند پیشکش کنند و همچنین چیزی که نا خوشایند ارباب باشد از روستا خارج نکرده باشند .از شانس مشتی رضا آن روز حشمت خان و خانواده اش در حال سوار شدن به اتومبیل روسی گنده ی خود بودند  .مشتی رضا خود ودخترش از الاغ پیاده شدند و تشک را با دست دیگر خود از روی پالان الاغ کشید و آن را روی زمین قرار داد وزهره را روی آن خوابانید سپس الاغ را به درخت آن جا محکم بست و برای دست بوسی حشمت خان به سمت ماشین حرکت کرد حشمت خان هم کلاه پوست بره ای خود را کمی بر سرش حرکت داد دستی به سیبیل ها ی خود کشید ودست دیگرش را از پنجره اتومبیل خارج کرد تا مشتی رضا دست او را ببوسد بعد از بوسیده شدن دستش سوال کرد: مشتی  این جا چکار می کنی ؟ مشتی گفت : دخترم بیماراست حشمت خان هم جواب داد خداوند اورا شفا دهد خواست خدا است امتحان خدایی است صبر داشته باش خوب می شود سپس دنده را عوض کرد صدای قیجی از ماشین  بلند شد وتکانی خورد  و حرکت کرد و رفت .تا جاده  آسفالت یک فرسنگ باقی نمانده بود و مشتی مجبور بود پیاده زهره را در آغوش بگیرد و حرکت کند هنوز راهی نرفته بود که پاشنه ی گا لش پلاستیکی او کنده شد و گاهی مجبور می شد بنشیند و سنگی را یا تکه چوبی را که درون کفش او رفته است خارج کند تا به پایش آسیبی نرسد .

سرانجام به جاده آسفالت رسید شلوغی حرکت اتومبیل ها درون جاده برایش تعجب آور بود گاهی از درون ماشین عبوری کودکی دستش را برای مشتی تکان می داد او هم برای این که دل کودکان شکسته نشود با دستان خسته  خود دتی برایشان تکان می داد تا دل آزرده نشوند صدای بوق شیپوری نفت کش توجه مشتی رضا را به خود جلب کرد بعد از چند جیر و جیر و قیج و قیج و یکی دوبار صدای فس فس ماشین بلاخره تانکر نفت کش کنار جاده ایستاد راننده با سیبیل ها کلفت و صورت تیغ تراشیده با پیراهن ماندی گل قرمز سرش را از پنجره نفت کش خارج کرد و گفت : پیرمرد کجا می روی ؟ مشتی جواب داد دخترم مریض است به شهر می روم راننده پیاده شد و در با لا رفتن از پله های بلند و ارتفاع بالای ماشین به مشتی و دخترش کمک کرد تا سوار شوند نفت کش بعد از چند تکان شدید درون جاده قرار گرفت و زوزه کشان جاده آسفالت را در می نوردید و در حین حرکت راننده برای مشتی از جشن شاهنشاهی صحبت می کرد و کمی هم بدوبیرا به شاه می گفت که چگونه نفت را می فروشند و مهمانی برای خارجی ها می گیرند چه گل هایی و چه ظروفی و چه لباس هایی وچه قدر خرج تخت جمشید کرده اند تا شکوه و جلای شاهان هخامنشی را نشان دهند در همین اثنا ...

ادامه دارد...

جمعه شانزدهم 12 1387
دختر پرستار زیبای مسیحی
 جاوید شاه جاوید طلای سیاه بی خبر از همه ی وقایه اتفاق افتاده بود کاری به کاری نداشت اصلا از بوی نفت و مازود بی زار بود و از آن سردرد می گرفت او در روستای کوچکی دور تراز شهر شیراز درون یک خانه ای که از خشت و گل ساخته شده بود و سقف آن با چوب و کاه گل پوشیده شده بود زندگی می کرد نه غصه خراب شدن سر ستون های بلند سنگی راداشت و نه دغدغه طلای سیاه را در کنار درب چوبی قدیمی و شکسته شده با دیوار های کوتاه اطراف خانه دستشویی بدون درب و سقف با یک آفتابه ی حلبی زنگ زده وسوراخ ودر فاصله ی کمتری خانه ی نشیمن او قرار داشت که بر دیوار آن چراغ فانوس شیشه شکسته و دود زده بدون درب جانفتی فقط قطعه ای پلاستیک به جای درب آن گذاشته بودند مشاده می شد کنار دیوار هم کانگ و بیل چاه کنی و سطل مخصوص پلاستیکی با طناب بلند آن نشان می داد که مشتی رضا شغل چاه کنی دارد خاک انداز آهنی وجاروب محلی کنار حیاط نشان از زحمت همسر او می داد مشتی رضا هرروز از خانه با وسائل خود خارج می شد وبه سرای اربابی می رفت تا لقمه ای نان برای خانواده اش بدست بیاورد مشتی رضا  دارای سه دختر بود به نام زهره و زهرا و زبیده  که هر کدام دوسال از هم بزرگ تر بودند و هر کدام پیراهن کوتاه شده ی خواهر بزرگتر را می پوشید لذا وصله های زیادی  به زانو و آرنج لباس ها دوخته شده بود دختران عجیب مشتی رضا را دوست داشتند ومایه ی آرامش او بودند خستگی و زحمت داخل چاه را با لبخند خود از او رفع می کردند مشتی رضا هم  کلاه نمدی خود را با دست در سرش تکان می داد و کمی جا به جا می کرد سپس دستی به صورت و محاسن خود می کشید سپس یکی یکی دختران را می بوسید و اگر ارباب میوه ای به او تعارف کرده بود درون جیب می گذاشت و به دختران می داد .

از قضای روزگار چند روزی بود که زهره بیما شده بود وتوسط پیرزن همه چیز دانی به نام کله فاطمه درمان می شد از زیره جوش گرفته تا گز انگبین و خاک شیر و هفت گل و هرچه در توان داشت اما افاقه ای نداده بود و هرروز بر شدت بیماری او افزوده می شد بلاخره سکینه مادر زهره وکله فاطمه تصمیم گرفتن به مشتی رضا بگویند که زهره را به شهر ببرد فردای آن روز مشتی رضا پالان پاره پوره را برگرده ی الاغ گذاشت افسار بر سرش نهاد و تشک کوچکی بر روی پالان قرار داد و با مقدار پس انداز اندکی که داشت به طرف شهر حرکت کرد هوای لطیف و اندکی خنک صبحگاهان و ستاره های روشن و چشمک زن آسمان اندک اندک در افق نقره ای فام خورشید گم می شد و انوار طلایی خورشید کم کم کم کم از پشت کوه های بلند مقابل افق دید مشتی رضا با لا می آمد و الاغ راه خود رااز میان کوره راه روستا به طرف شهر طی می کرد تن  طب دار زهره بدن مشتی رضا را گرم می کرد گاهی زهره  چشم خود را باز می کرد ونگاهی به آسمان و صورت مشتی می انداخت و محاسن جو گندمی او را می دید که با قطرات اشک چون شبنم روی گل های داخل باغشان بود هر چند مشتی رضا احساس خود رابیان نمی کرد زهره هم برای احساس همدردی با پدر سرفه های شدید خود را درون سینه حبس می کرد هر چند او رنج و زحمت پدر و ستم کاری ارباب را نمی  دانست که چگونه پدرش باید هرروز به ارباب بیگاری دهد و تنها مزد او سرگین های خشک شده ی گوسفندان ارباب برای کرسی زمستان آن ها است و کمی گندم ...

ادامه دارد...

 

جمعه شانزدهم 12 1387
X